لــعل سـلـسـبیــل
شهریار میگفت از اول هم چشمش پی من بوده و من را میخواسته. میگفت با تمام قدرت و سرعت دنبالم حرکت میکرده اما هرچه سریعتر میآمده، باز هم از من عقب میافتاده. میگفت همیشه ناراحت بوده که آنقدر ریز و کوچک بوده که من نمیتوانستم ببینمش. در عوض خیلی خوشحال بوده که من اینقدر بزرگم و او یک دل سیر، میتوانسته تمام جزئیات صورت و بدنم را هروقت که بخواهد دید بزند و حتی خودم هم متوجه نشوم. میگفت گاهی برایم آواز میخوانده، آنقدر بلند که من صدایش را نمیشنیدم، میگفت هرکاری میکرده نمیتوانسته یواشتر بخواند تا من هم بفهمم. میگفت شعر را خودش میگفته و توی دلش هم برایم آهنگ میساخته اما خوب، سازی نداشته. تازه اگر هم سازی بوده، او بلد نبوده که با آن بنوازد. از صداقتش خیلی خوشم میآید.
میگفت همیشه میترسیده مبادا صدایش را بشنوم و از آن خوشم نیاید. پس باز توی دلش خدا را شکر میکرده که صدایی به این بلندی دارد که من نمیتوانم بشنوم. شهریار میگفت وقتی میخوابیدم با چه زحمتی میامده و تماشایم میکرده. میگفت یک بار که خیلی به لبهایم نزدیک شده، نزدیک بوده باد ببردش. از این حرفش کلی خنده ام گرفت. با خنده بهش گفتم پس برو خدا رو شکر کن که تا حالا زیر پاهایم له نشدهای! و او با صداقت، خدا را از ته دل شکر کرد.
میگفت دردو دلهایش را برای من توی یک دفتر نوشته و حالا هرچه با هم میگردیم آن را پیدا نمیکنیم. شاید جارو برقی بلعیده باشدش، شاید هم یک جایی گم و گور شده باشد. میگفت یکبار که خیلی بیتابم شده، فرشتهی آرزوها را صدا کرده. در کمال تعجبش فرشتهی آرزوها آمده و او آرزویش را گفته. گفته که میخواهد با من باشد، گفته میخواهد انقدر بزرگ باشد که من ببینمش و فرشتهی آرزوها هم با یک شرط قبول کرده.
شهریار میگفت وقتی شرطش را شنیدم تمام بدنم یخ کرد اما مگر میشد شرط را قبول نکنم؟ مگر میشد کلی وقت دیگر هم بدون آغوش من سر کند؟ هروقت به این فکر میکنم که شهریار برای رسیدن به من جانش را داده، اشک توی چشمهایم جمع میشود و بیشتر به خودم میفشارمش. شهریار،این مورچهی کوچولو بزرگ شد، اینقدر که من چشمها و دست و پاهای کوچولویش را ببینم و عاشقش بشوم. شهریار عروسک قشنگ مورچهی گندهای شد که حالا همهی مورچههای دنیا به قد و قواره و عشقش حسودی میکنند. همهی اینها را شهریار، عروسک مورچهای ام توی خواب به من گفت. امیدوارم قصهی عشق من و شهریار را باور کنید.
Design By : LoxTheme.com |